سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

شعر یاد گرفتی

دوسه روزه که متوجه شدم وقتی شعر من یک روز بچه ای را دیدم میخونم موقع گقتن سر سر سر (با کسره) میگی سر سر سر(با فتحه) و موقع گفتن قر قر قر قشنگ همونارو تکرار میکنی و وای وای وای هم میگی فدات بشم....امشب قبل خواب گقتم یه توپ دارم.....گلگلگلی(از زبان سپهر) سرخ و سفید و ......آبی(از زبان سپهر) میزنم زمین......هوا(سپهر میگه) ذوق کردم برات امروز صبح بعد از اومدن آذر بیدار شدی و منو صدا میکردی....آذر اومد بغلت کرد تا من برم اما بازم تا تو آسانسور صداتو میشنیدم که دنبالم میگشتی........صبح تا ظهر درگیر برنامه ترم بعد بودم و ظهر هم رفتم صدا و سیما برای برنامه خانواده........تو هم منو دیده بودی و وقتی بابا ازت خواسته بود منو بوس کنی گونه اتو...
30 دی 1392

بدون عنوان

پسر گلم خیلی خیلی شیطون شدی.......دیروز صبح رفتم دانشکده.......برگه های یکی از امتحانات را تصحیح کردم و رفتم قسط دادم و برگشتم......آذر گفت از صبح تو خونه راه میرفتی و میگفتی مادر مادر...........ناهار خوردیم و رفتیم لالا...با گفتن هیس هیس جوجو...خودت خوابیدی و منم همینطور........٤ بیدار شدم و با عجله حاضر شدم و بیدارت کردم حاضرت کنم که خیلی نق زدی به جونم...از خونه اومدیم بیرون.طبق عادتی که تازگی پیدا کردی رو پله روبروی در میشینی تا آسانسور بیاد(مثل پیرزنها).....تو راه کیک خوردی و تا رسیدیم آذر اومد دنبالت.....رفتی بغلش و با گفتن مادر مادر بدرقم کردی مطب به نسبت خلوت بود.شاید به خاطر بین تعطیلی بودن...........بابات اومد و دندون عقلشو کشیدم...
29 دی 1392

جمعه با سپهر

امروز صبح ساعت ٩ بیدارباش دادی...........صبحونه املت خوردی و با خوردنت خوشحالمون کردی........بعدشم همش تو دست و پام وول خوردی.لباسهای بابارو مرتب کردم و یک تعدادیش برای بخشیدن و دوتا برای تعمیر و ٤تا برای اتوشویی رفت کنار.....تو هم کنار دستم بودی و خودتو سرگرم میکردی....به پیشنهاد بابات رفتیم دور زدیم و برگشتیم..تو راه خوابت برد و به زور بیدارت کردم....هردومون هوس ساندویچ کرده بودیم اما من یک خورش من دراوردی با قلقلی و نخودفرنگی و زرشک درست کردم.....قبل خوردن ناهار بردمت حموم.....دوسه هفته ست که میبرمت حموم کوچیمه زودتر گرم میشه و بخار میکنه .....ناهار خوردیم و رفتیم لالا کنیم که نمیخوابیدی تا ٣ که با دعوا خوابوندیمت و خوابیدیم تا ٥.من عاشق ...
28 دی 1392

من عاشق پنجشنبه هام

صبح ساعت ٨ بیدار شدی و صدام زدی.خودمو به خواب زدم.اومدی رو پام دراز کشیدی و خوابیدیم تا ١٠.......خیلی گشنت بود و یک کاسه مربای هویج خوردی........صبحونه بهت نون پنیر چای شیرین دادم که پای برنامه خاله شادونه نوش جون کردی.........بعدش آذر اومدی و رفتم بیرون.....دلم خرید میخواست اما تنبلیم میومد.پول کارت به کارت کردم و برگشتم خونه............داشتی با آهنگ نقاشی شبکه پویا میرقصیدی......بابات اومد و رفتیم خونه آقاجون ناهار.......ابه محض رسیدن دنبال مامانه گشتی....آبگوشت خوردیم و با گریه آوردیمت خونه........میخواستی پیش آنه باشی........شیر خوردی و به زحمت خوابیدی تا ٥:٣٠. رفتیم خرید برای بابا......دوتا بلوز و یک شلوار و یک جفت کفش و یک کاپشن..........
27 دی 1392

یک پست پر عکس

میدونم خیلی وقته اینجا ننوشتم..............از امشب میخوام مرتب بیام نت و برات بنویسیم..... پسر شیطون من شب قبل یلدا دکتر ن با زن و بچه مهمون ما بودن......شب تولد پسرشون بود و توهم حسابی منو اذیت کردی...ازصبح که میخواستم آشپزی کنم تو بغلم بودی و کلی مادردوست شده بودی...منم دو هفته بود سرما خورده بودم و توهم از سه شنبه قبلش سرما خورده بودی و آبریزش بینی داشتی...... شب یلدا اول رفتیم خونه بابابزرگت قرمه سبزی خوردیم و بعدش هم خونه آقاجون .جای ننه خالی بود.... خیلی شیرینتر و شیطونتر شدی..با پرستارت رابطه خوبی داری و آذر صداش میکنی.....هرچی میگیم خاله آذر بگو اما اصرار داری بگی آذر..صبحها به محض بیدار شدن سراغشو میگیری و صداش میزنی آذر....هم...
26 دی 1392
1